Besmeallah-127


من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم...

خیلی دلش می خواست که تنها فرزندش رو قبل از شهادت ببینه و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می کرد. اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش به میان اومد آروزهایش رو فرمواش کرد و آماده اعزام شد.  
وقت خداحافظی که رسید، آنقدر سفارش فرزندمان را کرد که مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد. از جبهه هم که نامه داد همین ها را مجدد تکرار کرد. 
هنوز نامه اش را کامل نخوانده بودم که اشک هایم از خبر عروجش رو صفحه کاغذ جاری شد. 
اول خرداد 1361، یعنی دقیقا یک سال بعد از عقدمان در محضر حضرت امام(ره) عروج کرد و درست دو ماه بعد، نامش در شناسنامه دختر دردانه اش به ثبت رسید، دردانه ای که هنوز هم زمزمه می کند:

« من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم...»

همسر شهید جلال ذوالقدر

جمله قشنگ...

یه جمله دیدم به نظرم قشنگ بود گفتم بنویسم 

 

مرد انگلیسی گفت : چرا خانمهای شما با مردا نمی تونن دست بدن ؟

یعنی مردای ایرونی شهوت پرست هستن ؟

پسر لبخندی می زنه و می گه : ملکه انگلیس با همه مردی دست می ده ؟

هر مردی می تونه دست ملکه انگلیس رو لمس کنه ؟

 پسر انگلیسی با ناراحتی می گه : مگه یه فرد عادیه ؟

افراد خاص می تونن با اون دست بدن .  پسر ایرونی میگه :

زنهای ما همه شون مثل ملکه انگلیس هستن . 

 

وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش...

مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن...

زمان تشیع و تدفینم گریه نکن...

زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن...

فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را...

وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت، مادرم گریه کن که اسلام در خطر است...

***یـــــــــــــا حســـــــــــیـــــن جــــــانــــــــم***

 


نام من سرباز کوی عترت است ، دوره آموزشی ام هیئت است .

 پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار ، سر درش عکس علی با ذوالفقار . 

ارتش حیــدر محــل خدمتم ، بهر جانبازی پی هر فرصتم .
 

نقش سردوشی من یا فاطمه است ، قمقمه ام پر ز آب علقمه است .

 رنــگ پیراهــن نه رنــگ خاکــی است ، زینب آن را دوخته پس مشکی است .

 اسـم رمز حمله ام یاس علــی ، افسر مافوقم عباس علی (ع) 


...این همه رمان عاشقانه به عشق خودتون خوندید اینو هم به عشق شهداء بخونید...                 

پرستار خوش چهره‌اي که با يک جانباز صورت سوخته نامزد کرد!

 بیمارستان آیت الله طالقانی بود بعد ازمجروحیت در عملیات والفجر 8، پرستار بود، اما با همه پرستارا فرق داشت 17 سالش بود و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. 

همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب 
 
 
 

 

 

ادامه نوشته

نوجوانی شهید علی ماهانی

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».

یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس رو شستی؟ گفت: « اگه دو دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمتِ شستنِ لباس ها را بکشی! »

 کتاب: نماز، ولایت، والدین، ص 83

..نمازی که مانع نقض عضو شد..

     نمازی که مانع نقص عضو شد

 

 به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.

 

 

 

 

ادامه نوشته

یک جعبه خرما...

   

سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد. ۴۸ ساعت با دشمن درگیر بودیم تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند. بعد از ۴۸ ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود که به اردوگاه رسیدیم. بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خسته‌تر بود،دادند.

 

 

 

 7doi8fvu3nxd0yulem.jpg

 

فرمانده تیپ، برادر «چلوی»‌، شهید شده بود. معاون فرمانده همگی ما را که حدود ۱۴۰ یا ۱۵۰ نفر بودیم به خط کرد و گفت:‌ برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می‌توانند، تا فردا صبح تحمل کنند. خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.

همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.

روحشان شاد و یادشان گرامی

داستانی کوتاه از جبهه...

                                 

درسنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم.

سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است.

در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از از ما آسیبی نرسید.

_یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک ترین حرکتی که از طرف بچه ها صورت می گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق ها و یا حرکت غواص ها که نی ها را به صدا در می آورد، دشمن پی به حرکت ما می برد. این مشکل در شب های عملیات صد برابر می شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می کرد. اما در شب عملیات «عاشورای 4» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت ها را خنثی کردند!

این امداد عجیب طوری بچه ها را دلگرم کرد که غواص ها که در مواقع عادی آرام فین می زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود در آب شیرجه می رفتند!

شهیدبرونسی و خانم فاطمه الزهرا(س)...

شهید برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید، چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود، خیلی برایش سنگین و متأثرکننده بود و لذا خیلی تأکید می کرد که هیچکس اجازه عقب نشینی در این عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و با فریاد می گفت: که وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی بود که دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد کرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می شد و یک خط پدافندی به حساب می آمد که دشمن در واقع تشکیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد که به اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور قریب به ۳ متر (۲/۵ الی ۳ متر ) از هور می آمد از توی آب یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً ۸ متر بود ، این تنها جاده ای بود که ما داخل آب داشتیم.

d1844_hhgf.jpg

* حضرت زهرا(س) هم نگهدارتان هست

شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم

 

ادامه نوشته

سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد...(شهید باکری)

 

بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»

تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.

غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .

گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

**داستان کوتاه**



گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟

گفت : با التماس

گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟

گفت : با التماس

گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟

گفت : با التماس

و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید

وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه...

کرامات شهدا(حق همسایه)

قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم ...

 

 h4287_url.jpg

 

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم.

راوی:یکی از خادمان شهدا

منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار)

 

سخنان حضرت خامنه ای در مورد شهداء...


 

شهادت دُرّ گرانبهایی است که بعد از جنگ به هر کس نمی دهند.

مقام معظم رهبری

ما فقه بـه معنـای واقعی کلمـه و قرآنی آن را در میدان جنگ آموخته ایم .

مقام معظم رهبری

 



 

ادامه نوشته

وصیت نامه شهید رمضانعلی محمدزاده سرایی

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ"(آیه15حجرات)

«مومنان کسانی هستند که به خدای یگانه و فرستاده ی او ایمان آوردند پس شک و تردید به خود راه ندادند و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد کردند آنان گروه راستان میباشند».

با درود و سلام بر آخرین سفیر الهی در روی زمین که در پس پرده ها غائب میباشد تا اینکه زمینه برای انقلاب و ظهورش فراهم شود و ان وقت ریشه تمام ظلم و فساد را ریشه کن کند و دین مبین اسلام را پابرجا نماید، و با درود و سلام بی پایان بر نائب بر حقش پیر جماران و مبارزگر نستوه که نتوانسته است که دوران خفقان و در موقعی که سراسر گیتی را ظلم و فساد فرا گرفته بود قیام کند و ریشه تمام این فسادها را از بین ببرد و دیگر بار دوران پیامبر دین اورا زنده نماید و چنین رهبری که تا کنون توانسته است در مقابل تمام زورگویان و مستکبران زمان ایستادگی کند و تمام نقشه های شوم آنها را بر ملاء کند. و با درود به تمام رزمندگان اسلام، آن رزمندگانی که جان خود را بر کف دست گرفته اند و حاضرند که هر لحظه این جانشان را به آفریدگارشان برگردانند و به سوی وی پرواز نمایند.
ادامه نوشته

آیت الله بهجت و شهید ردانی پور!!

شهید مصطفی ردانی پور

دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفی می کرد . ازعملیات فتح المبین گزارش می داد « رزمنده های غیور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» حاج آقا سرش پایین بود و گوش می داد. حرف های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفی وگفت« مصطفی ! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون».

 

××به یاد شهدای گمنام..

به یاد شهید گمنام

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.

لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.

خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"

 

 

داستانی کوتاه از داداش همت..

                                               

بچه‌ها كسل‌ بودند و بي‌حوصله‌. حاجي‌ سر در گوش‌ يكي‌ برده‌ بود وزيرچشمي‌ بقيه‌ را مي‌پاييد. انگار شيطنتش‌ گل‌ كرده‌ بود.

عراقي‌ آمد تُو و حاجي‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي‌عراقي‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ كنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌مي‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر يك‌ نفر خالي‌ كنند، ريختند سر عراقي‌و شروع‌ كردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجي‌ هم‌ هيچي‌ نمي‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ مي‌كرد. يكي‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ كنار سر عراقي‌.

عراقي‌ رنگش‌ پريد و زبان‌ باز كرد كه‌ «بابا، نكُشيد! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ كرد تندتند، لباس‌هايي‌ را كه‌ كِش‌ رفته‌ بود كندن‌ و غر زدن‌ كه‌«حاجي‌جون‌، تو هم‌ با اين‌ نقشه‌هات‌. نزديك‌ بود ما رو به‌ كشتن‌ بدي‌.حالا شبيه‌ عراقي‌هاييم‌ دليل‌ نمي‌شه‌ كه‌...»

بچه‌ها مي‌خنديدند. حاجي‌ هم‌ مي‌خنديد.

 

 

شهیدان بهشتی

جسد سالم شهيد پس از 13 سال

به گزارش پایگاه خبری صراط ؛

روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...

جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟! 
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.


 

ادامه نوشته

نیزه سواران...

m75_1_1_deffaemoqaddas00.jpg 

رفتند یاران چابک سواران برخواستند از بستر دنیای فانی زان پس عروس عشق را در بر گرفتند...

بهر نثار جان به قربانگاه رفتند...

نارفته مکتب درس بی دفتر گرفتند...

با حنجر خود بوسه از خنجر گرفتند...

از جان و دل یک یاعلی گفتند و رفتند...

سوی دیار دوست بال و پر گرفتند...

رفتند یاران مهمل سواران...

رفتند یاران نیزه سواران...

ای دل بسوز ای اشک خون شو بر زمین ریز...

بازار شام و دختر زهراء که دیده...

رفتند یاران مهمل سواران...

 کجان شهدا ببینن چه جور تو خیابونها رو خون شهدا راه میرن ...

 

 

شهید حاج ابراهیم همت.

ببینید این نازنین ها چه جوری رفتندو شهید شدند

فقط و فقط برای آسایش ما رفتند

حالا ما چه جوری داریم جبران این فداکاری و از جان گذشتگی شونو میکنیم ؟؟آخه چه جوری داریم جبران میکنیم...؟؟؟آخه با این وضعیت؟؟؟

آخ شهداء خدایی شرمنده ایم.....

l7571_415964_yvvGWTFg1.jpg

این است جواب خون شهداءو جانبازان...


قصه رفتن.

 

کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالي تو 
دلم دوباره گرفته زبي‌خيالي تو
تو التماس نگاه کدام پنجره‌اي
که نقش بسته نگاهم به طرح قالي تو
شکوفه‌هاي نگاهم هميشه پژمرده است
بدون عشق و صميميت شمالي تو
به بام شهر، من امشب ستاره مي‌کارم
براي چشم گريزنده‌ي غزالي تو
هميشه مثل ستاره، بيا کنارم باش
دوباره قصه رفتن و جاي خالي تو

روضه مادرم زهرا...

خاطره ای زیبا و داستانی دلنشین از شهید علمدار

روضه مادرم زهرا را بر سر قبرم بخوانید

ادامه نوشته

آخرین شب جمعه...

تأثير معنوى شهيد زين الدين

آخرين شب جمعه‏اى بود كه با آقا مهدى دعاى كميل مى‏خوانديم. از اول دعا به طور عجيبى گريه مى‏كرد و امام زمان (عج) را صدا مى‏زد. نيمه‏هاى شب از خواب بيدار شد و به سجده افتاد و تا صبح در اين حالت بود. سپيده دم اذان گفت و بچه‏ها را براى نماز بيدار كرد. ما به امامت او نماز جماعت خوانديم. بعد از نماز زيارت عاشورا زمزمه كرديم. گريه‏هاى او عجيب روى بچه‏هاى لشكر على بن ابى طالب(ع) اثر گذاشت تا آنجا كه برادر محسن رضايى فرمانده كل سپاه مى‏گفت: هفتاد درصد نيروهاى لشكرش اهل نماز شب بودند.(

 

شهید امام رضا علیه السلام...

عکس موبایل   عکس زیبا    شهدا   جبهه  چفیه   آوینی   همت   رزمندگان    یادمانها     مناطق عملیاتی    تصاویر گیف   تصویر گیف    گیف    عکس امام     والپیپر جنگ   شهید   روایت همراه    وبلاگ شفاعت   مرا بسپار در یادت    روح اله غیاثی    چفیه   شقایق    خاطرات    www.shefaat.blogfa.comشهید گمنام   شهید چمران   سجاده   تسبیح   شهدا

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالىوجود دارد.


ادامه نوشته

شهید همیشه جاویدان

 p294___.jpg

شهیدان خدایی

 

h5515_100_0415.jpg


 

مشخصات شهید رضاعلی محمدزاده

نام:شهید رضا علی محمد زاده

نام پدر:نور علی

محل تولد: کلاگر سرای بابل

تاریخ تولد:1346

تاریخ شهادت:1366/3/29

محل شهادت: مائوت(عملیات نصر4)

شهید رضاعلی محمد زاده  سرائی

j5965_100_0.jpg

 شهیدرضاعلی محمدزاده                                                                                                                                                                                                            

 بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل اهیا ولکن لا تشعرون.

و آن کسی را که در راه خدا کشته شد مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است و لیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت.

خدایا تو را شکر که به ما لیاقت جهاد در راهت را عنایت فرمودی و ما را در این امتحان بزرگ پیروز گردانیدی، با درود و سلام بر خاتم پیامبران محمد بن عبدالله(ص) و سلام بر حسین(ع) که به ما چگونه زیستن را آموخت و راه سعادت را به ما نشان داد و سلام بر حضرت مهدی(عج) این آخرین سفیر الهی که با ظهورش جهان را پر از عدل و داد میکند و سلام به نائب بزرگوارش سلاله پاک رسول الله که زنده کننده ی دینش می باشدو با درود و سلام بر سربازان آقا امام زمان(عج) این جنگجویان جبهه توحید که بر خصم زبون یورش برده و آنها را به یاری حق تعالی نابود می کنند و سلام بر شهیدان و همچون سرور شهیدانشان مرکب ذلت را نپذیرفتند و مثل شمع سوختند و چراغ محفل بشریت شدند و بر گرد نور الهی پر کشیدند با درود و سلام فراوان به شما امت حزب الله و همیشه در صحنه که پاسداری خون شهیدان و ادامه دهنده راهشان هستید، اینجانب رضا علی محمد زاده شهادت می دهم به همه انبیاء و سفرای الهی که برای هدایت مردم آمده اند خصوصا خاتم پیامبران و اشرف مخلوقات محمد بن عبدالله(ص) و شهادت میدهم که ائمه معصومین  صلوات الله یعنی حضرت علی و یازده فرزند پاک او که آخرینش حضرت حجت و منجی تمام انسانها حضرت مهدی موعود(عج) و نیز شهادت میدهم به حقانیت روز معاد روز جزاء و پاداش اعمال انسانها که ضامن شرف و

 

ادامه نوشته