نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...





مامان میخنده

بابا آواز میخونه

باد توی درختای پشت پنجره میپیچه

نور کمرنگی خونه رو روشن کرده

من خوشبختم

تمام سلول‌هام آروم و خوشبختن...



خدایا شکرت

این جنس رضایت نصیب قلب همه




نور بعد از ظهر

از لابلای پنجره

روی دسته ی مبل و گل‌های سرخ فرش...


سکوت بعد از ظهر

آرامش اسفند

و بلندترین صدای خانه: شعله‌ی آبی بخاری‌ها


خوشبختی تنیده در خوشبختی

آرام گرفتنِ دردها

آرمیدن پس از سوزش زخم ها

دوباره جان گرفتن تن رنجور

چشم بر هم نهادن...



در نقاشی هایم این‌بار

پرنده هست و سنتور

و نور و جوانه










هزار کوه گَرَت سد ره شوند، برو..



به رودِ زمزمه‌گر گوش کن که میخوانَد

سرود رفتن و رفتن، و برنگشتن ها..






در هم شکست ما را ، اندوهِ دل بریدن...







سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر...






بله.

این لحظه از زمان،

احساس میکنم خوشبخت ترین دختر این ورودی‌ام.


الهی شکرت...

کتابخانه


او

می‌خواست

که من در کنار خودش باشم...

دعوت شدن،

از سوی ارجمندترین‌ها

چه دلچسب و چه دلنشین است...




خدایا

جورچین‌ات رو شکر... :)



گفت:

خدای سال ۹۷،

خدای الانم هست...




نورِ بعد از ظهر

تابیده روی تختم

از لابلای پرده و پنجره‌..

فکر میکنم که همه چیز قشنگتر میشه،

با این روشنایی...

.

درسته که اوضاع به سامون نیست،

کارا گره خورده و منم کلی ناامید شدم،

ولی ببین این نور رو!

پهن شده روی تخت و گوشه ی دیوار!

.

قطعا حالم بهتره که این نور رو میتونم ببینم

میتونم خوشحالی کنم واسش...

وگرنه تا چند وقت پیش،

محال ممکن بود که حتا قشنگترین چیزها رو ببینم..

.

الهی شکرت.

فهو حسبه


گاهی بعضی‌ها را برای همیشه از دست می‌دهیم
آن‌ها نمرده‌اند 
اما خصلت‌هایی که در آن‌ها دوست داشته‌ایم مرده است....

خفته بر ساحل ندانی چیست این

چون در او  اُفتی بدانی چیست این...

یه چیزی متوجه شدم!

اینکه "نمیخوام بمیرم." اصلا نمیخوام.

یکی نوشته بود یه اتوبوس خوب میخوام که تو راه چپ نکنه! با خودم گفتم وایییی کاش منم یه اتوبوس خوب بگیرم که سالم برسم!

دیدی بهتر شدی دخترکم؟...

دیدی خوب شدی و سیاهی ها کمتر شد؟...


خدایا شکرت...




پ.ن: من این مسیر رو اومدم. این سربالایی نفس‌گیر رو.‌.. کسی بجز خودم نفهمید. ولی لیلا اشک‌آلود شد و گفت بهت افتخار میکنم...

الهی شکرت...

من تو رو توی همه‌ی این قدم‌ها حس کردم...

و 

حنانه

رفیقی‌‌ست که...

اگر میگوید دوستم دارد

یعنی من واقعا خوشبختم.



( سه روز مانده به شروع طرح‌اش)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بابا با حداکثر سرعت گاز میده و باد می پیچه توی گوش و چشمم.

توی گردنم، توی موهام توی صورتم.

تمام نگرانیها و فکرها رو  رها میکنم که با باد بره...

به هیچی فکر نمیکنم.

لذته و باد و سکوت.

سرعته و بابا و بغل من.

و پیاده‌م میکنه کنار مترو.

پر از شلوغی ِ سر شب.

پر از هیاهوی آدمها.

پسر جوونی نشسته و هنگ درام میزنه.

عجب آهنگ قشنگی. انگار که پس‌زمینه‌ی قصه‌ی زندگی هر یک از آدمها.

و من با عجله میرم سمت مترو، سمت نمازی، سمت کشیک

توی گوشم موسیقی قشنگش میپیچه. دور میشم و صدا کمتر میشه.



بله. من اینها رو میبینم. لمس میکنم. من حالم بهتره. دیدی که به زندگی برگشتی دخترکم؟...




هر شب

تن به هجرت دادن 

و

صبح ها

بازگشته ای از سرزمین های دور

پر از افسانه و

باران های جنوبی...

خوشحالم

ولی نه از اون خوشحالیهای زود گذر.

از اون دسته خوشحالیهای ناشی از درک و رضایتی که ذره ذره لابلای خستگی‌ها و غم‌های اساسی من، جا خوش میکنند.


نه از اون خوشحالیهایی که چهره آدم رو میخندونه.

بلکه از اون خوشحالیهایی که آدم رو به حرکت می‌اندازه.


الهی شکرت.

دووم بیار عزیزم.

آفرین... خوب اومدی جلو...

دووم بیار دختر قشنگم...

قلب محکمتری لازمه..

فردا آخرین کشیک اینترنی ام هست 

و الان هم پست کشیکم..

اومدم تنها توی حیاط نشستم..

زیر یه درختی، این طرف تر از برج پژوهشی، نرسیده به متوفیات.


تموم شد؟

فصل ۷ ساله‌ی عمر من...

نفهمیدم چی به چی گذشت. درگیر حاشیه بودم بنظر خودم..

گوشه به گوشه نمازی رو می بینم...

توان و حوصله‌ی درد کشیدن هم ندارم.

یا حس کردن، یا دلتنگ شدن...



فقط گریه کردم. همینجا. همین گوشه...




از خیابان رد شدم.

و ناگهان

فهمیدم

که آرزو نکردم ای کاش یکی از این ماشین‌ها به من میزد و زندگی ام را تمام میکرد.

آرزو نکردم.

انگار که افکار مرگ کمتر و کمتر می‌شوند...

انگار که ترمیم شدن واقعیت دارد.

کوثر گفت:

نا امید نیستم


شاد بود.

نرمال بود.

من هم توی دلم

شمعک ناقابلی روشن شد.


این رفیق همیشگی..

لیلا...

دختر زیبای مهربان من...

تو مثل نور

می تابی به زخم‌های کهنه‌مان

تو مثل کوه

می ایستی پشت شانه‌هایمان

تو مثل رود

جاری می‌کنی انگیزه و عشق را، در میان قلب‌مان...


به پاس این رفاقت شیرین...


پ ن: من از روزهای خوب خواهم گفت...

درد کشیدن کافیه دخترکم...

شروع کن...

زندگی‌ای رو میخوام 

که

توش

اینقدر

گریه نکنم...



شاید

ما

توی جهنم دنیای دیگه ای هستیم.

دنیایی قبل از این زندگی.

باورم نمیشه

این همه افسردگی رو.


جهنم هرکجا که هست، هر شکلی که هست، هر زمانی که هست،

چیزیه سراسر ناامیدی.

این

اسمش

افسردگی هست.

وقتِ insight داشتنه.

وقت شناختنه.


تو نجات پیدا میکنی.

تو خوب میشی.

و دیگه این لحظه‌های تلخ، تکرار نمیشن.

فقط survive کن.



بگو که تمام میشود....

و روزهای خوبتر میرسند....

پس

کی

زیر خاک

توی تاریکی

فراموش میشیم؟...



خیلی انرژی می‌بره این تظاهر و بازیگری

رها کنید مرا با غم نهان خودم

اگرچه خسته‌ام از درد بی‌کران خودم


چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما

خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم


که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت

چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!

بیا سکوت کنیم

و دنیای دیوانه را

به حال خودش

 رها کنیم

زنده باد سکوت.
زنده باد انزوا.
زنده باد فراموش شدن.
در گوشه‌ی تاریکی‌.
در متروکه‌های جهان.

یا جرات ادامه دادن

یا جرات خودکشی




باورکن که وقت مردنه و ما داریم زیادی طولش میدیم...

خورشید

.

.

.

.

کجای دنیا همیشه‌ی سال نور خورشید می‌تابه؟

برم همونجا...

که علاج رنج های روح منه..

Lost in darkness...


.

.

.

توروخدا بخواب... توروخدا گریه نکن و بخواب...

بخواب و دیگه بیدار نشو دخترکم

احتمالا

روزی برسه

که از شنیدن موسیقی لذت ببرم

که آهنگ ها بتونن از گوشم به قلبم نفوذ کنن

احتمالا

روزی برسه

که مرتب کردن اتاقم، یا نوشتن کارهام، یا اتو کردن لباسهام، برام طاقت‌فرسا نباشه.

روزی که بلند شدن از تختم، شستن صورتم، یا مرتب کردن سر و وضعم سخت نباشه.

احتمالا

روزی برسه

که من از دیدن بچه‌ها و نوزادها دوباره خوشحال بشم.

روزی بیاد که من شوق شیرینی پختن داشته باشم.

روزی که حوصله‌ی عید و تخم‌مرغ رنگی درست کردن منو به خلاقیت واداره.

روزی که ایده‌ی نقاشی به ذهنم برسه..

احتمالا

روزی برسه

که دوباره با ولع فراوان، درس بخونم.

ذهنم پر از سوال بشه.

مدام سرچ کنم.

و با عشق و رویاپردازی ادامه بدم...

.

.

.

احتمالا روزی برسه که این رنج و فرسودگی دست از سرم برداره

و از زیر آوار غم و پژمردگی بیرون بیام

دوباره مثل قبل بشم

نور بهم بتابه و

احساس زنده بودن کنم


....








تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

.

.

.

.

.

.

.

آیا "خودم" وجود داره؟ اگه آدم دست به دامان خودش باشه که خیلی خوبه...

اگه آدم خودش بتونه به خودش کمک کنه که خیلی خوبه...

قرارِ عیش و امان داشتم، زمانه گرفت..



نیمه شب است و

 باران

بی هیچ نظم و ترتیبی 

روی سقف خانه و شیشه ی پنجره‌ی اتاق

چکه میکند.

ضرباهنگی گاه تند و گاه آهسته،

اما دلچسب و آرامشبخش.


خوابم نمی‌برد

با هر تقلایی و دارویی...


چراغ خواب کوچکم را روشن میکنم

تا سینه زیر پتو دراز میکشم 

خودم را میسپارم به صفحه‌های این کتاب سبز رنگِ

"کار همچون زندگی"

خودم را

زمانی که کتابی به دست میگیرم و در تنهایی‌ام سطر به سطر میخوانمش

بیشتر دوست دارم.



من آرام‌ترم

این یک واقعیت است.

من آرامترم،

و این سکوتِ ذره ذره ی وجودم پس از پذیرفتن رنج‌های ناگزیر

برایم عجیب

و قدری دلپذیر است.


آدمی خودش را خوب نمی‌شناسد..

نه قدرتش پس از شب‌های تاریک و طوفانی

نه استعدادش برای زنده ماندن

و نه تمایلش برای زیستن را

آدمی برای خودش هم ناشناخته و شگفتی آور است..

.

.

.

.

من آرام‌ترم

و پذیرا تر

اما هنوز تلخ است...

و کتمان نمیکنم که چه‌اندازه دردناک بوده این قصه....


میان این همه شعر این یکی برای خودم

برای آخر غمگین ماجرای خودم


سرم غروب به بالای دار خواهد رفت

خدا کند که ببخشد مرا خدای خودم...

.

.

.

.

.

.

.

خدای خسته ها و درمانده ها...

.

.



ای کاش

فردا

صبح

بیدار نشوم.

هرگز...

نبودی و نشنیدی...
دلم به گریه نشسته...
میان خاطره هایت
چه کرده ای که پس از تو
به هر کجا که تو بودی
غمی نشسته به جایت...

کجای این شب هجران 
کجای این همه راهی
که از دریچه چشمت 
نمیرسم به نگاهی...



حیات، 

شکل جدیدی به خود گرفته است

در عمیق‌ترین تنهاییِ تجربه‌شده تا کنون.

در سکوت محض میان هیاهوی آدمیان.

در کناره ترین گوشه‌ی هستی.

حالتی مابین زنده‌بودن و نبودن،

یک حیات نباتی..

چشم‌های زنده‌ای که مرده‌وارانه به خنده‌های آدمیان خیره مانده‌است.

و دست‌هایی که

بزرگترین وظیفه‌شان،

پوشاندن چهره‌‌ای خجالت‌زده و غم‌دیده‌است.

پوشاندن و مخفی کردنِ سری که پایین است...

و سپس دور شدن،

پنهان ماندن،

لب فروبستن..

.

.

سرکوبِ دلتنگی‌هایی که فشار می‌آورند،

دست و پنجه نرم کردن با تحقیرها و پس زده شدن ها، ..

بلعیدن خشم‌هایی دیوانه‌وار که تا حد جنون آدم را به کشتن وامیدارند،

زخمی شدن از هر دو سپاه، در جنگی میانِ عشق و نفرت، ترحم و خشم، دگرخواهی و خودخواهی،

خسته شدن

خسته شدن

با تمام وجود خسته شدن...

و لحظه به لحظه

تنهاتر شدن...


این چکیده ی رنج هایی ست که متحمل می شویم.

این حیات نباتی تلخی‌ست که میگذرانیم. در قوس شکوهمند جوانی، در قله‌های شادابیِ تن، در اوجِ ترشح هورمونهای هیجان بخش. 



از میان تمام کارهای جهان، 

به انزوا نشستن

از همه چیزی بهتر است...

دور

با لب‌هایی در بسته ترین حالت ممکن...

سکوت

و خاموشی

چیزی نزدیک به مردن

در میان قبر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی،

با لب‌های بسته

و دستهای بی قرار کار

و نگاه حمایتگر...

کوتاه

بی حرف

عاشقانه

بی ادعا

...





مثل مریم..



برای من سخن از من مگو به دلجویی،

مگیر آینه در پیشِ خویش‌بیزاران...



کی تموم میشه این دور باطل سرکوبگر؟...

میدونم که احتمالا هیچوقت...

حداقل کی توی این جدال همیشگی، سربلند بیرون میام؟

درماندگی آموخته شده، باورمو تغییر داده حتمن.

شاید هم اینها همش تکست کتابه، و حقیقت دقیقا اون چیزیه که احساس میکنیم.. اگر بشه احساسها رو فهمید...


امروز، صبح، بعد از ادمیت شدن بابای رفیقم، بعد از حرف زدن با یه رفیق دیگه ام، بعد از استراحت نکردن های پی در پی و درد کلیه‌ ای که خیلی آزارم میداد، سینه ام اونقدر تنگ شد که توی دستشویی کنار سیتینگ زدم زیر گریه و مدتها گریه کردم. مدتها. صبح جمعه بود و کسی اونجاها نبود و این برای آدم دلتنگی که سیل اشک امونش نمیده بهترین چیزه. اینکه مترو خالی باشه، واگن آخر و صندلی آخر بنشینی و مجبور نباشی جلوی اشک هاتو بگیری بهترین چیزه. اینکه پیاده رو ها خالی باشن و توی راه صورت خیستو هی نخوای پاک بکنی بهترین چیزه..  اینکه دهه‌ی محرم باشه و ته دلت هنوز اتصال ضعیفی هم که شده احساس کنی و اشکهاتو به غمش متصل کنی بهترین چیزه..



هیچوقت این داغ آروم نمیگیره برام. شاید تو خواستی این باشه سرنوشتم، که همیشه یادم بمونه بعضی چیزا رو....







حتا این تکرارِ کلمه ی "من" هم خوشایندم نیست توی این بیت...

کاش میشد آدمی جایی بره، که نه کسی باشه، نه حتا خودش...


یه وقتهایی، وقتِ نبودنه. وقت حذف شدنه. وقت کنار کشیدنه. وقت فراموش شدنه...